دل نوشت های بی اجازه

دیوانه شو!دیوانه شو!

دل نوشت های بی اجازه

دیوانه شو!دیوانه شو!

او باید می مرد

نفس های آخرش را می کشید،گرمی دستهایش را به خاک زیر بدنش می سپرد و فروغ چشم هایش را،چشم هایش،امان از آن چشم ها.

باورم نمی شد که دیگر دوران فریب هایش رو به پایان است،موهای مشکی زیبایش با خون سرخش می آمیخت،خونی که از زخم کین من پدید آمده بود

دیگر نمی توانستم وجودش،بودنش،زنده بودنش را تحمل کنم

وقتی برای آخرین بار دیدمش دوباره طعن و کنایه هایش شروع شد،نمی دانم چه شد،در آن لحظه آن همه جسارت را از که وام گرفتم،حتی نفهمیدم کجای سرش خورد.فقط افتادنش را دیدم و نفس های سخت پی در پی اش.کاش زودتر می مرد تا من انگشتانش را قلم و خونش را جوهر سرخ شعرهایم می کردم

چه صحنه ی بی نظیری!سینه اش را می شکافتم،قلب بی رحمش را چه کنم؟چرا نمی مرد ؟ چرا

سردم شده بود.به علف های روی زمین نگاه کردم،به اندازه ی کافی خشک بودند،شعله ای روشن شد،گرم بود،دلپذیر

آتش به راهش ادامه داد،او آخرین فریادش را زد

ترس همه ی وجودم را فراگرفت

یک عبارت در ذهنم جولان می داد

باید می مرد

همین

کلاس

استاد پای تخته دو بردار را در هم می آمیخت،فضای دلگیر تالار ، بچه های آخر کلاس را به رخوتی ملال انگیز فرو می برد.همه چیز مثل همیشه بود،کلاس برقرار،استاد استوار،دانشجو سر  کار

در عصر جدید همه چیز و همه کس چند کاره می شوند

دستگاه پخش و ضبط کاست و سی دی در یک مجموعه

ماشین پرینتر و کپی و اسکنر با هم

خودکار آبی بی نوای من ،هم از عشق می نویسد هم از درد

هم ریاضی هم فیزیک

در تقویم علامت هم می گذارد

در لحظه های بی خودی عکس دوستان فضایی را گوشه ی جزوه های محکم قوانین می کشد

ساعت به کندی می گذشت

لبخند استاد همواره همراهش بود

دلم برایش می سوخت،چگونه می توانست تحمل این همه چهره ی عبوس را داشته باشد

چرا سعی نکردیم برای همدیگر بهترین باشیم

خود من همیشه منتظر لحظه ی مو عودم

منتظر یک کلاس ایده آل

در حالی که  همین کلاس دم صبح نیز می تواند  بهترین لحظه های من را رقم بزند

ناخودآگاه چشمم به پسری می افتد که بی کم و کاست نسخه برداری از تخته می کرد

وه،چقدر انبوه گیسوانش زیباست

کلاس تمام می شود

درهای خروجی

منتظرانی که به معشوق می رسند

 

پدربزگ

 

سلام آقای غریبه،سلام آقای پیر غریبه،پدربزگ من هم تا روز آخر زندگیش از همین کلاه ها که شما دارید به سر می گذاشت،پدربزرگ من شاید به پیری شما بود ولی از شما سرحال تر،عینک هم نمی زد و قدبلند ترین پدربزرگی بود که تا آن وقت دیده بودم.شنا هم بلد بود،به خوبی من!هر روز بعد از نماز صبح سوار دوچرخه اش می شد و به طرف باغ کوچک خود می رفت،مکانی که تنها دلخوشی اش در روزهای بیکاری بود،همان باغی که پر بود از درختهای میوه و بوته های انگور، همان باغی که پس از مرگش تبدیل به کویری بی آب وعلف شد،همان باغ

در یکی از همین صبح های زود هم بود که با یک اتوبوس تصادف کرد

فصل تابستان بود و من عجله داشتم برای رفتن به استخر،ده سالم بود،شاید کمتر و شاید هم بیشتر

آن روزها یواشکی دفتر خاطرات مادرم را می خواندم و مادرم نوشته بود"پدر عزیزم منزل نو مبارک"

از آن روز به بعد دیگر مادر برایمان از آن کیک های خوشمزه درست نکرد،می دانستیم که این سوگنامه را پایانی نیست

سالها از آن حادثه ی سیاه می گذرد و مادرم هنوز برایمان از آن کیک ها درست نکرده است،هنوز هم از اتوبوس می ترسد و شاید هنوز هم برای پدرش می نویسد

این روزها حال و هوای رفتگان دوست داشتنی همه جا با من است،دلم برای همه ی آن روزهای گذشته با آدمهای بازیگرش تنگ شده است

افزون بر این دلتنگی ها،همه ی وجودم بی تاب تو نیز هست

نکند تو هم به رفتگان پیوسته باشی