برف می بارید،ولی برای تو نه زیبا بود و نه هیجان انگیز
وقتی حتی یک چوب کبریت را نفروخته باشی و از فرط سرما دیگر نتوانی بگویی:آقا،خانوم تورو خدا از من یه کبریت بخرید
و من برای چندمین بار از خودم می پرسم آیا آدمها واقعا آدمند؟
یعنی هیچ کدام از آن عابران مشوش فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشتند؟هانس که می گوید نداشتند!وگرنه که تو را صبح روز بعدش آرام و بی دغدغه در تابوت کلیسا نمی دیدند
با سلام
عذر می خوام که پیام بی جا مینویسم اما فکر کنم کنتور بازدیدکنندگان کار نمیکنه
سلام
پیجت نازه
امیدوارم موفق باشی.اگه کمک خواستی بگو واسه بلاگت
۳۶۰ واست cm گذاشتم.
عزیزم!واقعا ؛ درست و زیر پوستی می نویسی! از کامنتت تو وبلاگم هم ممنونم!
سلام گلم.
وبلاگ خیلی زیبایی داری...
خوشحال میشم که به من هم سری بزنی...
واقعا چه وبلاگ مزرخرفی
گمونم حالت خیلی خرابه که تا حالا خودتو نکشتی
هرچی وبلاگتو بالا پایین رفتم تمام معدم خالی شد روی مونیتور....
سلام
مرسی
سلام عزیزم.ممنونم که به من سر زدی...
من لینکت کردم...
کاش مطلب بالایت جای نظر داشت...
حس لحظاتی واسم تداعی شد که میتونه بدترین لحظه تو باشه و بهترین لحظه دیگران. و یا برعکس... دردناکه
خانومی !
چرا آپ نمی کنی؟؟ بآپ دیگه! منتظرم!