دل نوشت های بی اجازه

دیوانه شو!دیوانه شو!

دل نوشت های بی اجازه

دیوانه شو!دیوانه شو!

واقعا خوشحالم

امتحان ترمودینامیک تموم شده و من از ۴ تا سوال یکی رو جواب ندادم و بقیه رو هم که نمی دونم درست هستن یا نه؟!

یه دفعه محبوبه میاد و بهم میگه که دادخواه نمره های تحلیلی رو زده رو سایت

این مکانیک تحلیلی سخت ترین،داغون ترین و مزخرفترین درس این ترمم بود و من هم نصف جلسه ها  رو دودر بودم چون کلاس ۸ صبح بود و من خواب می موندم

بنابراین واسه امتحانش عین چی خونده بودم و خیلی نگرانش بودم

رفتم پای یه سیستم

رمز عبور

قلبم داشت می زد بیرون از جاش

وای با ۱۲ پاس شدم

خوشحالم اندازه ی خدا

دختر کبریت فروش

برف می بارید،ولی برای تو نه زیبا بود و نه هیجان انگیز

وقتی حتی یک چوب کبریت را نفروخته باشی و از فرط سرما دیگر نتوانی بگویی:آقا،خانوم تورو خدا از من یه کبریت بخرید

و من برای چندمین بار از خودم می پرسم آیا آدمها واقعا آدمند؟

یعنی هیچ کدام از آن عابران مشوش فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشتند؟هانس که می گوید نداشتند!وگرنه که تو را صبح روز بعدش آرام و بی دغدغه در تابوت کلیسا نمی دیدند

 

او باید می مرد

نفس های آخرش را می کشید،گرمی دستهایش را به خاک زیر بدنش می سپرد و فروغ چشم هایش را،چشم هایش،امان از آن چشم ها.

باورم نمی شد که دیگر دوران فریب هایش رو به پایان است،موهای مشکی زیبایش با خون سرخش می آمیخت،خونی که از زخم کین من پدید آمده بود

دیگر نمی توانستم وجودش،بودنش،زنده بودنش را تحمل کنم

وقتی برای آخرین بار دیدمش دوباره طعن و کنایه هایش شروع شد،نمی دانم چه شد،در آن لحظه آن همه جسارت را از که وام گرفتم،حتی نفهمیدم کجای سرش خورد.فقط افتادنش را دیدم و نفس های سخت پی در پی اش.کاش زودتر می مرد تا من انگشتانش را قلم و خونش را جوهر سرخ شعرهایم می کردم

چه صحنه ی بی نظیری!سینه اش را می شکافتم،قلب بی رحمش را چه کنم؟چرا نمی مرد ؟ چرا

سردم شده بود.به علف های روی زمین نگاه کردم،به اندازه ی کافی خشک بودند،شعله ای روشن شد،گرم بود،دلپذیر

آتش به راهش ادامه داد،او آخرین فریادش را زد

ترس همه ی وجودم را فراگرفت

یک عبارت در ذهنم جولان می داد

باید می مرد

همین