نفس های آخرش را می کشید،گرمی دستهایش را به خاک زیر بدنش می سپرد و فروغ چشم هایش را،چشم هایش،امان از آن چشم ها.
باورم نمی شد که دیگر دوران فریب هایش رو به پایان است،موهای مشکی زیبایش با خون سرخش می آمیخت،خونی که از زخم کین من پدید آمده بود
دیگر نمی توانستم وجودش،بودنش،زنده بودنش را تحمل کنم
وقتی برای آخرین بار دیدمش دوباره طعن و کنایه هایش شروع شد،نمی دانم چه شد،در آن لحظه آن همه جسارت را از که وام گرفتم،حتی نفهمیدم کجای سرش خورد.فقط افتادنش را دیدم و نفس های سخت پی در پی اش.کاش زودتر می مرد تا من انگشتانش را قلم و خونش را جوهر سرخ شعرهایم می کردم
چه صحنه ی بی نظیری!سینه اش را می شکافتم،قلب بی رحمش را چه کنم؟چرا نمی مرد ؟ چرا
سردم شده بود.به علف های روی زمین نگاه کردم،به اندازه ی کافی خشک بودند،شعله ای روشن شد،گرم بود،دلپذیر
آتش به راهش ادامه داد،او آخرین فریادش را زد
ترس همه ی وجودم را فراگرفت
یک عبارت در ذهنم جولان می داد
باید می مرد
همین
وبلاگ پرمحتوایی داری.این داستان مرموز و درعین حال ساده بود.به من هم سر بزن
سلام خانم صبا
درسته ذل نوشته ها ، بی اجازه اند اما من با اجازه سلام می کنم .
البته هر جا سخن از دل می شه این اتفاق ها هم می افته ...!
از این که به اتاق یک خانم فیزیک داستان نویس اومدم خوشحالم .
خرداد ماه و اتصال اون به تیر ماه و امتحانات پایان ترم و شروع یک وبلاگ ! جای خوبیه برای ارائه ی خیلی از کارها اون هم از نوع خوبش !
براتون هم در بلاگ و هم در درس هاتون آرزوی موفقیت دارم .
شما لطف کردید و به کلاس دوست داشتنی سر زدید . ممنونم از حضورتون . حالا ما یک فیزیک دان هم تو کلاسمون داریم که به ایشون خیلی احترام میذاریم و جای ایشون همیشه برامون سبز خواهد بود .
کار این آقا معلم کوچولو با بچه های کوچولوست . ما کلاس اینترنتی خودمون رو از دی ماه افتتاح کردیم . می تونید به عنوان زنگ های تفریح
بین مطالعات درسیتون به جاهای مختلف کلاسمون برید و بیشتر آشنا بشید . این جا یک مکان امن برای همه ی بچه هاست .
اگر چه کار من با بچه هاست اما یه کوچولو جایی هم به وسعت دلمون برای بزرگ تر ها داریم .
براتون بهترین آرزوها را دارم .
به همه ی همکلاسی هاتون هم سلام برسونید .
بگید دعا برای موفقیت همشون داریم .
چون وبلاگ شما مناسب سن بچه ها نیست لطفاً نظرات خود را با آدرس ایمیلتون ارسال کنید . ممنونم .
لینکتون رو اضافه کردم.
موفق باشید.
این داستانت هم زیبا بود!!! راست می گی ! بعضی وقتا خون جلو چش آدمو می گیره!!