-
ورود نامرد ممنوع
شنبه 19 مردادماه سال 1387 10:23
یک دایره بکش به شعاع روحت و دیواری از جنس احساس محیطش کن و بر روی در خانه ات بنویس تنها ورود نامرد ممنوع
-
چند ساعت عاشقی؟
یکشنبه 6 مردادماه سال 1387 23:47
ساعت خسته ی دیواری،12 شب را نشان می دهد.تمام کالبد اتاق تو را به مهمانی شب فرا می خواند و تخت خواب بی قرارت عاشقانه انتظارت را می کشد.دختر در شمردن ثانیه ها از ساعت پیشی می گیرد و این رخوت خواب آلوده را به باد سرزنش در همین اوضاع کسالت بار،نوای آشنای زنگ تلفن،حواس همه را به خود جلب می کند دختر:بله بفرمایید پسر:سلام...
-
دنباله دار تنهای من
شنبه 15 تیرماه سال 1387 15:42
دنباله دار تنهای من این جا زمین ماست و سالها باید بروی تا زمین دیگری را دریابی و پس از آن آخرین جرم آشنا،پلوتون،همان که از گروه سیاره ها اخراجش کردند،تو بی مهری خورشید را تا عمق جانت احساس می کنی و تا چشم یاری ات می کند،پرده ی سیاه شب است و دیگر هیچ در روزهای دبیرستان،شکلی به نام سهمی به تو آموخته می شود و تو همان قدر...
-
نوشتن
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 10:09
قول بده که برای دل خودت بنویسی .در غیر این صورت تو فقط یک کار ادبی کرده ای . در حالی که باید نوشت و نوشتن با کار ادبی خیلی فرق دارد به من قول بده که این کار را بکنی کریستین بوبن/فراتر از بودن
-
واقعا خوشحالم
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 10:54
امتحان ترمودینامیک تموم شده و من از ۴ تا سوال یکی رو جواب ندادم و بقیه رو هم که نمی دونم درست هستن یا نه؟! یه دفعه محبوبه میاد و بهم میگه که دادخواه نمره های تحلیلی رو زده رو سایت این مکانیک تحلیلی سخت ترین،داغون ترین و مزخرفترین درس این ترمم بود و من هم نصف جلسه ها رو دودر بودم چون کلاس ۸ صبح بود و من خواب می موندم...
-
دختر کبریت فروش
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 10:18
برف می بارید،ولی برای تو نه زیبا بود و نه هیجان انگیز وقتی حتی یک چوب کبریت را نفروخته باشی و از فرط سرما دیگر نتوانی بگویی:آقا،خانوم تورو خدا از من یه کبریت بخرید و من برای چندمین بار از خودم می پرسم آیا آدمها واقعا آدمند؟ یعنی هیچ کدام از آن عابران مشوش فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشتند؟هانس که می گوید نداشتند!وگرنه...
-
او باید می مرد
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 00:25
نفس های آخرش را می کشید،گرمی دستهایش را به خاک زیر بدنش می سپرد و فروغ چشم هایش را،چشم هایش،امان از آن چشم ها. باورم نمی شد که دیگر دوران فریب هایش رو به پایان است،موهای مشکی زیبایش با خون سرخش می آمیخت،خونی که از زخم کین من پدید آمده بود دیگر نمی توانستم وجودش،بودنش،زنده بودنش را تحمل کنم وقتی برای آخرین بار دیدمش...
-
کلاس
شنبه 18 خردادماه سال 1387 16:01
استاد پای تخته دو بردار را در هم می آمیخت،فضای دلگیر تالار ، بچه های آخر کلاس را به رخوتی ملال انگیز فرو می برد.همه چیز مثل همیشه بود،کلاس برقرار،استاد استوار،دانشجو سر کار در عصر جدید همه چیز و همه کس چند کاره می شوند دستگاه پخش و ضبط کاست و سی دی در یک مجموعه ماشین پرینتر و کپی و اسکنر با هم خودکار آبی بی نوای من...
-
پدربزگ
جمعه 17 خردادماه سال 1387 18:41
سلام آقای غریبه،سلام آقای پیر غریبه،پدربزگ من هم تا روز آخر زندگیش از همین کلاه ها که شما دارید به سر می گذاشت،پدربزرگ من شاید به پیری شما بود ولی از شما سرحال تر،عینک هم نمی زد و قدبلند ترین پدربزرگی بود که تا آن وقت دیده بودم.شنا هم بلد بود،به خوبی من!هر روز بعد از نماز صبح سوار دوچرخه اش می شد و به طرف باغ کوچک خود...